
قهر قهر تا قیامت
روزگاری تمام زورم رو زدم که بابام دست از سر کچل باغ انگور و زمین برداره و برگرده شیراز بره دنبال یه کاری با درآمد ثابت ماهانه. حداقل آدم خیالش راحته که آخر ماه یه چیزی تو دستش هست. معتقد بودم هر چی بدبختی داریم به خاطر روستا موندنه. تو این دوره و زمونه کی میتونه با چندرغاز پول فروش محصول که یه درآمد فصلیه زندگی کنه؟ تازه اونم وقتی به قیمت تف تومان محصول رو میخرن و پنج شش ماه بعد و حتی یک سال بعد پولش رو قطره قطره به آدم تزریق میکنن.
ده دوازده سال شیراز بودیم و به خیال خودم روستا رو بوسیده بودیم و کنار گذاشته بودیم؛ اما بابای من فیلش یاد باغ انگور و روستا کرد و به روستا برگشت و علاوه بر باغداری یه کارگاه شیره انگور هم راه انداخت. انگشت شماتتم سمت بعضی از نزدیکانم بود. میگفتم اونا باعث شدن بابام برگرده به روستا و لنگر بندازه. ولی چارهای جز کوتاه اومدن و پذیرفتن این قضیه نبود. دیگه یه پای خانوادهم شیراز بود و یه پاشون روستا. خیلی هم دلم هوای روستا و باغ رو نمیکرد. سالی یکی دو باری هم که به روستا میرفتم از سر ناچاری بود.
از خوابگاه دانشجویی تا فروشگاه
تا الان فقط درس خوندم و درس خوندم. سال ۹۷ ارشد مدرسی تاریخ قبول شدم. دیگه خیالم راحت بود زودی یه مجوز تدریس میگیرم. استعداد تدریس هم دارم. آخرای ترم سوم یک یهو یه جرقه تو ذهنم روشن شد. چی بود؟ الان میگم. من شبانه روز در فضای مجازی آواره بودم. فرصتهاش برام زیاد بود و کلی چیز میز یاد گرفته بودم. همه فضاها رو رصد میکردم. چند تایی مهارت هم یاد گرفته بودم. مهمترینش همین نویسندگی بود.
به سرم زد یه فروشگاه اینترنتی راه بندازم برای محصولات باغ انگور پدرم. این کار به خوبی از من برمیومد. از طرفی دیگه لازم نبود بابام هی این شهر و اون شهر بره که محصولاتش رو تف تومان و نسیه بفروشه و وعده سر خرمن تحویل بگیره. هم برای خانوادهم خوب بود. هم من هدفمندتر تو فضای مجازی میچرخیدم. دیگه چی بهتر از این. همین که امتحان ترمم تموم شد؛ سه سوته از قم به شیراز اومدم که از محصولاتم عکس بگیرم. خریدن ملزومات بسته بندی همان و گرفتن عکس و بارگزاری عکس محصول هم همان. بخشی از محصولاتم رو گذاشتم تو ساک و با خودم به خوابگاه بردم.
پرواز با مشتریان
شب یلدا سال ۹۸ کرکره خوشههای تاک بالا رفت و همون شب اولین مشتری کلیکرنجه فرموده بودند. با اینکه نویسندگیم خوب اما نمیدونستم در مورد توضیحات محصولم چی باید بنویسم. اصلا من آدم بازاری نبودم. هِر رو از بِر تشخیص نمیدادم. یه کم که پیش رفت، مشتریهام باز خورد دادن که مویزها خیلی درشت و گوشتی بودن. من تازه دوزاریم افتاد که باید روی درشتی و گوشتی بودن مویزهام مانور بدم.
باز هی ازم میپرسیدن که تو شیره انگورم شکر استفاده کردیم یا نه؟ این سوال برام عجیب بود که اصلا مگه تو شیره انگور شکر میریزن؟ باز دوزاری دومم افتاد که تقلب تو این بازار زیاده. تازه فهمیدم محصولاتم زر هستند و الماس و اتفاقا من چقدر میتونم روی خالص بودن و طبیعی بودن مانور بدم. همین میتونه برای من برگ برنده باشه. ولی چون تا حالا فقط محصولات خودمون رو دیده بودم؛ متوجه این چیزا نشده بودم. مثل اینه تو بیای برای ماهی آب رو توصیف کنی. اصلا هیچ درکی نداره آب چیه.
علی از کرج، مریم از تهران
علی و مریم تا همیشه تو ذهنم موندنی شدن. علی از اولین مشتریهامه که عاشق آبغورههام بود. اوایل که مشتری نداشتم، علی میومد به مقدار زیاد ازم خرید میکرد. برای فامیل و همکاراش هم میخرید. بعد خیلی با احساس از کیفیت محصولاتم تعریف و تمجید میکرد. منم قند تو دلم آب میشد و کلی انگیزه میگرفتم که ادامه بدم.
مریم هم علاوه بر اینکه از محصولاتم خوشش اومده بود؛ برام مشتری هم میفرستاد. با مغازهدارها صحبت میکرد و منو بهشون معرفی میکرد که فروشم بالا بره. خیلی همراهیش برام ارزشمند بود. در کل من خیلی از رشد و موفقیتم رو مدیون مشتریام هستم. بازخوردهاشون خیلی صادقانه و صمیمانه بود. حتی بازخوردهای منفی رو یه جوری بهم میگفتن که هم ناراحت نشم و هم یادبگیرم که دقیقا چیکار کنم. طبیعیه که یک سری چیزها رو بلند نباشم و باید یاد بگیرم.
کمی چالش و سختی
وقتی که قم بودم چالش تنها بودن داشتم. دلم نمیخواست بچههای خوابگاه درگیر کسبوکار من بشن. هم خودم دوست نداشتم هم ممکن بود دانشگاه بهم گیر بده. گاهی حجم سفارشها، مخصوصا سفارشهای علی زیاد و سنگین میشد. مسیرم تا اداره پست دور بود. برای حمل سفارش پدرم درمیومد. گاهی اشک تو چشمام جمع میشد و بعضم میگرفت. هم از تنهایی هم از سنگینی. تعداد سفارشها هم به اندازهای نبود که بصرفه و بشه تاکسی دربست کرد. اما خب من به مامانم فکر میکردم که به تنهایی با کلی سختی دست و پنجه نرم کرده بود. همین برام انگیزه بود که کم نیارم.
حالا هم که برگشتم روستامون باز چالش ارسال دارم. چون خودمون ماشین نداریم. باید از روستامون ببرم شهرستان. اما خب سختیش مثل قم و خوابگاه نیست. روستامون کل خانواده با همیم و این خیلی خوبه. دلم میخواست شرایطم جوری بود که خیلی زودتر برای مشتریهام ارسال کنم. اما خب ناچارم فقط هفتهای یک بار ببرم شهرستان. خدا کنه بتونم زود ماشین بگیرم و بعد هر روز ارسال داشته باشم. J
آشتی آشتی تا قیامت
پاییز سال ۹۹ کلا اسباب کشی کردیم و به روستا برگشتیم. حالا من خوشحال بودم چون خوشههای تاک رو داشتم. چون قرار بود سقف آرزوهام باشه. چون نگاهم به باغ و روستا عوض شده بود. چون با یه دنیای تازه و نوین آشنا شدم که مسیرم بن بست نبود. چون برام فانتزی بود که مثل کارتونهای بچگیم هایدی و آنشرلی تو روستا زندگی کنم.
گاهی که از فضای روستامون استوری اینستا میذارم، خیلی کیف میکنن و حسرت میخورن. یکی از فانتزیهای دیگهم اینه یک بار حضوری ببینمشون. حتی دلم میخواد خودم سفارششون رو ببرم و بهشون تحویل بدم. اما خب نمیشه. فقط زده به سرم که خوشههای تاک رو به یه مجموعه «اقامتی، گردشگری و فروشگاهی» تبدیل کنم و از مشتریانم دعوت کنم حتما بیان روستامون و من ببینمشون. ببینم کی هستند از کجا اومدن و چطوری سر از خوشههای تاک درآوردند. کلا دلم میخواد با هم دوست باشیم و در حد فروشنده و مشتری نمونیم.
برای این کار یه خواب خوشی برای خونهی روستاییمون با سقف چوبی دیدم که جون میده برای اینکه تبدیلش کنم یه اقامتگاه درجه ۱ که هی تعطیلات دور هم جمع بشیم و خاطرههای خوبی برای هم بسازیم. مگه چند روز زندهایم؟ لذت ببریم از این زندگی.
آخرین دیدگاهها